فردا و فردا و فردا

می خَزَد با گام های کوچک

از روزی به روزی

تا که بسپارد به پایان

رشته ی طومارِ هر دوران؛

و دیروزان و دیروزان

کجا بوده است ما دیوانگان را

جز نشانی از غبارِ اندوده راهِ مرگ؟!

فرو میر

آی، اِی شَمعک، فرو میر

آی، که نباشد زندگانی هیچ

اِلّا سایه ای لغزان

و بازی هایِ بازی پیشه ای نادان

که بازَد چندگاهی پُرخروش و جوش

نقشی اَندرین میدان و آنگه هیچ؛

زندگی افسانه ای‌ست

کز لبِ شوریده مغزی گفته آید،

سر به سر خشم و خروش و غُرِّش و غوغا،

لیک بی معنا...

شکسپیر.مکبث. ترجمه‌ی رسای داریوش آشوی

+ نوشته شده در 2008/4/3ساعت توسط علیرضا اعتمادی |