روحِ جهانی و پارادایم های زمانه، انسان ها را دچار نوعی خودباخته‌گی کرده.
خودباخته نسبت به نشانه‌ها و نمادهای قدرت همچون: پول، ثروت، زیبایی، شهرت و...

و به ما آموخته که بدون اینها هیچ و ناچیز و آسیب پذیر هستیم.

امروزه در رسانه ها و فرهنگِ عامه دغدغه‌ی اغلب افراد بر این مَدار می گردد که خویشتن را به صورت نوعی اتوريته [منیّت] قالب ریزی کنند.
تا بتوانند افرادِ پیرامون و جامعه را خودباخته‌ی خویش بسازند.

از طرفی افرادی هم هستند که تمایل به سرسپردگی اوئیّت دارند ـ نه اتوريته‌گی یا منیّت!
انسان‎های خوباخته، با تأييد و امضاء و مُهر زدن پای هويت ديگران، از طريق مکانیسمِ همانند سازی/identification، با آن شخصِ معتبر و دارای اتوريته‌، هم هويت شده؛ طوری که گویی در هويت او صاحب يك مقدار سهام شده اند!

مثل وقتی که گلّه وار در پی یک شخصیت سیاسی روانه می شوند و یا با ساعت ها انتظار خود را سرِ راهِ فلان فرد زیبای مشهور و فلان خواننده یا فلان سلبریتی قرار می دهند تا با گرفتن یک عکس یا امضاء ، خلاء هویتیِ خویشتن را با شخصیت و زیبایی و شهرت او پُر کنند و با این توهم دلخوش شوند که مورد توجه یک فرد مشهور قرار گرفته اند و برای لحظه‌ای دیده شده اند.

گاهی هم از سر ناچاری و نبودِ یک راهنمای مناسب در زندگی و ناتوانی در استفاده از راهگشایی های عقلِ سلیم، تصوراتی را به دیگران فرا می‌افکنند و از آن ها بُت و اسطوره می سازند و همچون بادکنک آنقدر آنها را باد می کنند که ناگهان بر اثر صدای ترکیدگی آن شخص، تازه از خواب غفلت بیدار می شوند و واقعیاتِ از هم پاشیده‌ی شخصیت آن فرد را با حیرت تماشا می کنند و با این حیرت و اندوه در خودشان می‌خزند و از زمین و زمان گلایه‌مند و شاکی می شوند که چرا همیشه چنین آدم ها و مسائلی سر راه شان قرار می گیرند؟!

اما هرگز و هرگز پی به این مسئله نمی برند که این پندار و اوهامِ (خودِ) آنها بوده که از آدم ها چنین بُت های سنگی و هیولاهای بی رحمی ساخته و آنقدر به دیگران قدرت بخشیده که حالا می توانند بر تمامیت‌شان حکمرانی کنند و آنها را زیر تسلط خویش درآورند.

افرادی که از تروماها و حفره‌های شخصیتی عمیق رنج می برند، بالاجبار می آیند و خود را عضو و وابسته به فلان شخص و مرجعِ شهرت و قدرت می کنند، تا از همين عضويت و وابستگی، نوعی هويت برای خود متصور ‎شوند؛ تا شاید از این رهگذر بتوانند این هویتِ نااصیل و شبیه سازی شده را برای خود و دیگران به نمایش بگذارند.

از دیگر سو اگر ما خود را به صورت يك منیّت یا اتوريته درآوریم؛ و عده‎ای از افراد بدون تأمل بر هويتِ ما مُهر تأييد بزنند و هويت ما را امضاء كنند؛ و با اين مُهرها و امضاها از ما يك اتوريته بسازند، ما ديگر چندان ضرورتی نمی ‎بينیم که از خودماند بپرسیم چه هستیم؛ یا آنچه هست چه ماهيتی دارد؛ به كدام سو می ‎رویم؟! آيا در روشنايی حركت می ‎كنیم يا در تاريكی؟!

ما فقط به اين دل خوشیم كه یک کسی هستیم؛ که يك شخصيت مقبول اجتماعی دارد!

ماهیت انسان بدین شکل است که وقتي هزار مُهر تأييد بر هويت اش خورد، با اين تأييدها و مُهرهای لفظی دچار نوعی سرمستی و منگی و ناهشياری می ‎گردد ـ بی ‎آنكه ضرورتی برای عمق بخشیدن نسبت به هويت خويش احساس كند؛ يا ماهيت آن را زير سؤال ببرد!

مشکل جوامع و انسان‌های توسعه نیافته این است که از ابتدا برون ريشه، و وابسته به بیرونی ‎ها بار آمده اند. و هر چه بيشتر برونی ‎ها را داشته باشیم، کمتر به درون و رُشد شخصی توجه می کنیم.

اروین یالوم در کتاب درمان شوپنهاور می گوید: زنان زیبا فقط به خاطر ظاهرشان پاداش می گیرند و محترم شمرده می شوند.
این موضوع آنقدر تکرار می شود که از رشد و توسعه در بخشهای دیگر وجود خود غافل می مانند.
اعتماد به نفس و احساس موفقیت آنها سطحی بوده و به اندازه پوست بدنشان عمق دارد و وقتی زیبایی محو می گردد، دیگر چیزی برای ارائه ندارند.
چنین زنی نه هنر جالب توجه بودن را در خود پرورش داده و نه توانایی توجه به نکات جالب دیگران را دارد.

انسانی که نسبت به نشانه‌های قدرت دلباخته؛ به همان میزان نیز به این نشانه‌های قدرت، حساسیت و واکنش نشان می دهد.
این حساسیت و واکنش در درونِ خودِ آن شخص ایجاد ترس و اضطرابِ از دست دادن می کند، چون هستی و هویتِ خود را مشروط بر این نشانه‌ها می بیند؛ و در قبال دیگران دچار احساسِ خشم و رقابت و مقایسه میشود.

انسانِ خودباخته به نشانه‌های قدرت، انسانی در بند و زندانی است.
زندانیِ همان نشانه‌هایِ قدرت.

زیرکیِ نشانه‌های قدرت در این است که وقتی خود را در مالکیتِ انسان درآوردند، آهسته آهسته مالک او می شوند!
مثل اتومبیل زیبا و گران قیمتی که نماد و نشانه‌ی ثروت و جایگاه اجتماعی است، به زودی مالک تو می شود، طوری که مبادا دزدیده شود یا خراشی بر آن بیفتد یا کهنه شود.

انسان خودباخته به قدرت، توجه اش توسط نشانه‌های قدرت تسخیر شده و ناگزیر، تمامیتِ خود و دیگران را با معیارِ نشانه‌های قدرت می سنجد.
و دو دستی به آنها می چسبد.

اما غافل از اینکه این نشانه‌های قدرت، همچون قطعه‌ای یخ در دستان انسان است که هر قدر بیشتر و محکمتر آن را بگیرد و در دستانش بفشارد، زودتر تغییر ماهیت خواهد داد و زودتر آب خواهد شد.

از همین رو بودا باور داشت: چون پدیده‌های عالم ناپایدار هستند، هرگونه علاقه به آنان باعث ایجاد رنج در آینده خواهد شد.

رولان بارت در کتاب سخن عشق، توصیه اش این است که: بگذار آنچه (از دیگری) می‌رسد در رسد، بگذار آنچه می‌گذرد - درگذرد.
مالکِ هیچ باش، هیچ‌چیز را پس نزن، بپذیر، اما نگه ندار، بیافرین اما از آنِ خود نساز.

باری، به ترسیمِ زیبای مارکوس اورلیوس: عمر آدمی لحظه‌ای بیش نیست، وجودش جریانی گذرا، احساساتش مبهم، جسمش طعمه کِرم‌ها، نفسش گردبادی نا آرام، سرنوشتش نامعلوم و شهرتش ناپایدار است.
آدمی از لحاظِ جسمانی همچون آب جاری و از لحاظ نفسانی همچون خواب و خیال و بخار است.
زندگی چیزی نیست جز نبرد، اقامتی کوتاه در سرزمینی بیگانه.

پس از شهرت، گمنامی فرا می‌رسد.
پس چه چیزی می‌تواند راهنما و پاسدار آدمی باشد؟
فقط و فقط یک چیز: خِرَدمندی!
خِرَد ، همان دردِ درمان یافته است.

خردمند بودن یعنی پاک و سالم نگه داشتن روانِ خود، یعنی روحی فارغ از لذّت و درد داشتن، یعنی احساس مقصود کردن و از دروغ و ریا مبرّا بودن، یعنی در قید کرده‌ها و ناکرده‌های دیگران نبودن، یعنی تن به واقعیت دادن و راستی را منشاء امور دانستن- و از همه مهم‌تر آنکه با متانت زندگی را تا مرگ پیش بردن و مرگ را جز انحلال ساده‌ی عناصر سازنده ی موجودات زنده ندانستن.
دیر یا زود خاکستر و استخوان خواهیم بود، تنها نامی از ما باقی می‌ماند، یا شاید حتّی نامی هم از ما بر جای نماند.
گرچه حتی نام هم چیزی جز صدایی از اصواتِ تو خالی و تکرار آن نیست.
تمام آنچه آدمی در زندگی بدان دل می‌بندد پوچ و تباه و ناپایدار است.

اشیای محسوسْ متغیٌر و ناپایدارند؛ اندام‌های حسّی ما ضعیفند و به آسانی فریب می‌خورند و نشانه‌های قدرت در چنین جهانی، بی‌ارزش اند.


برچسب‌ها: علیرضا اعتمادی, روان شناس, تراپیست, کرج
+ نوشته شده در 2025/1/1ساعت توسط علیرضا اعتمادی |

سقراط: زندگی بررسی نشده ارزش زیستن ندارد!

این سخن سقراط این مفهوم را به ذهن انسانی ما متبادر می کند که بسیاری از زندگی‌های بررسی نشده با هم به جهانی غیرانتقادی، ناعادلانه و خطرناک منجر می‌شوند.


همانطور که همه ما تجربه کرده ایم و دیده ایم، واژه ی «انتقاد» در ترمینولوژی فرهنگ عامه ما، تعاریفی منفی را بر دوش می کشد و با معانی ای همچون: خرده گیری، کشمکش، بهانه گیری، مشکل تراشی و حتی با توهین برابر پنداشته می شود. وقتی هم که یک اصطلاح چنین بار منفی ای بر دوش کشید، دیگر امکان کاربرد سنجیده را در سایر حوزه های فکری، عقیدتی، اجتماعی، سیاسی و بین فردی از کف می دهد.
همانطور که ما در مباحث کلاسی و تلوزیون و اجتماع و غیره می بینیم، پنداشت اکثریت از فرآیند انتقاد و ارزیابی، به نوعی پنجه افکنی و زورآزمایی و مجادله تعبیر می شود. و در این میان تنها اتفاقی که می افتد، چیزی نیست جز ذبح واقعیت و گام ننهادن در مسیر تحقق خویشتن! و چنان می شود که به جای نقد استعلایی و منصفانه که می تواند زوایای فکری و نگرشی خودمان، و کم و کیف اطلاعات ورودی از پدیدارها یا مخاطب را مورد سنجش قرار دهد؛ نقد دستاویزی می شود برای اثبات خود و پندارهایی ذهنی، که نسبتی با واقعیت ندارند. وقتی چنین فضایی حاکم شد، تعصب و رکود و جمود فکری و سرسپردگی و تقلید، می شود مشخصه ی اختصاصی یک ملت و فرهنگ حاکم بر آن.

از نگاه هایدگر، وقتی (وجود) اصالت را بر می گزیند، انسان آن امکاناتی را گزینش می کند، که از طریق آنها می تواند خویشتن خویش را محقق سازد، و چون تحقق خویشتن برای او ضروری می نماید، هر عنصر دیکته شده، باطل و یاوه ای را برای این تحقق انتخاب نمی کند. اما وقتی (وجود) غیر اصیل است، انسان اجازه ی انتخاب را به دست دیکته های باطل، دیگران ( خانواده ، جامعه ، سنت و... و یا حتی به دست نیروهای ناشناخته و گمنام می دهد.

وقتی وجود انسانی، دغدغه ی کشف و فهم واقعیت را در خود مستقر ساخت، دیگر با هر توضیح و تفسیر و سفسطه ای قانع نخواهد شد، و آب و تاب عناوین و ژست های رفتاری آدمیان او را گمراه نخواهد ساخت و در برابر اطلاعات دریافتی منفعل نخواهد بود.
اراده ای که معطوف به واقعیت شد، دیگر بر عقاید و باورها و سلایق و منافع خودش، متعصب نخواهد بود. بلکه تعصب اش، معطوف به جریان در حال تغییر و پویای واقعیت خواهد بود.

آموزش مهارت تفکر انتقادی در جلسات روانشناختی به مراجع و اتخاذ این شیوه ی تفکر از جانب او، باعث میشود مُراجع نسبت به شخصیت، روابط بین فردی، باورها و تصورات نادرست، ترس ها و مشکلات و تمامیت خودش به عنوان یک انسان، گشودگی یافته و بینشی بر پایه ی واقعیتِ موجود پیدا کند. همچنین به او کمک می شود آن فردیتی را که در قبال مشکلات و اجبارها و کژفهمی ها باخته است، بازستاند یا باز بسازد.

و فردیتِ دیگران را نیز به رسمیت بشناسد و محترم شمارد.

آموختن و آموزش تفکر انتفادی، سبب جلوگیری از مسمومیت اطلاعاتی انسان نیز می شود. جلوگیری از مسمومیتی که از اطلاعات ظاهری؛ و اخبار دروغ، جهت دهی شده، پروپاگاندایی و بی پایه در واقعیت عارض آدمی می شود.

انسان مسلح به تفکر انتقادی، دیگر رمه ای به دنبال گلّه نیست؛ و دیگر موجودی منفعل در دستان غرایز و محتویات ناخودآگاهی اش نخواهد بود. او مجهز به ابزاری به نام (شک) است. او همواره نسبت به پدیدارها و انسان ها دست به ابزار شک می برد. او با شک در رفتار خود و دیگران، تلاش می کند پی به اهداف و علل پشت این رفتارها ببرد.

او موجودیست آگاه، از آن جهت که با محتویات جمجمه ی خودش می اندیشد و دست به انتخاب می زند.
و موجودیست منعطف، از آن جهت که تفکر انتقادی، نخست در دسترس ترین و نزدیک ترین پدیده که (خودِ) وجودی ِ شخص باشد را به نقد می کشد.

او مسلح است به اختصاصی ترین سلاح انسانی، یعنی (تفکر).
و اصیل ترین تمنای آدمی، یعنی: (اراده ی معطوف به واقعیت).


برچسب‌ها: روانشناس, alireza etemadi psychologist, مشاوره, تراپیست
+ نوشته شده در 2024/1/22ساعت توسط علیرضا اعتمادی |

پذیرش پذیرش در زمینه روانشناسی به چه معناست و چرا یک موضوعِ محبوب در دنیای بهداشتِ روان است؟ برای پاسخ به این سوال، باید گفت: مفهوم پذیرش که در این جا مورد بحث قرار می‌دهیم، «گرفتن موضعِ آگاهیِ بدون قضاوت و پذیرشِ فعالِ تجربه ی افکار، هیجانات و احساسات بدنی در حین وقوع» است. پذیرش به این معنا نیست که اجازه دهیم دیگران با ما بد رفتار کنند یا از ما سوء استفاده کنند. پذیرش فقط به این معنی است که ما در افکار ، احساسات و تجربیات پیرامون خود (گیر) نمی کنیم. یکی از ایده‌های کلیدی پذیرش در روان‌شناسی این است که هیجانات و احساس های ناخوشایند بخشی اجتناب‌ناپذیر از زندگی هستند. مثلاً در زمان‌های مختلف خود را غمگین، عصبانی، ناامید، بی‌حوصله، غمگین و دلشکسته خواهیم دید. هیچ کس، حتی با ثبات ترین افراد، عاری از این احساسات و هیجانات نیستند. وقتی این احساسات ، ناگزیر به وجود می آیند، دو راه برای واکنش وجود دارد: مقاومت یا پذیرش. برای بسیاری از ما، مقاومت، واکنشی از پیش تعیین شده است. مقاومت فقط انرژی ما را میگیرد، بدون اینکه چیزی را تغییر دهد. به هر حال، تجربه احساسات و هیجانات منفی لزوماً «خوشایند» نیست، و بنابراین ما آگاهانه یا اغلب ناخودآگاه سعی می کنیم از آنها اجتناب کنیم یا در برابر آنها مقاومت کنیم. مثلاً برای اجتناب ممکن است تلویزیون تماشا کنیم، در فضای مجازی پرسه بزنیم، سیگار بکشیم، بخوریم، بنوشیم، بخوابیم تا حواس خود را از این احساسات ناخوشایند پرت کنیم. پس به خاطر همین مقاومت و اجتناب، خودمان را در دام عادات بد می اندازیم. روانشناسان دریافته اند که تلاش برای مقاومت یا اجتناب از برخی تجاربِ ناخوشایند می تواند باعث آسیب روانی بیشتر شود (هیز و همکاران، 2006).

بی خوابی مثال خوبی از این پدیده است . پیش آمده تا به حال در رختخواب دراز کشیده باشید، و نتوانید بخوابید، و به طور فزاینده ای در مورد ناتوانی خود در به خواب رفتن آشفته شده باشید؟ و این مقاومت در برابر بیخوابی، بیخوابی را در شما بیشتر دامن زده باشد؟ بله مقاومت در برابر (بی خوابی) یک فرآیند فعال است که بیشتر از به خواب رفتن شما جلوگیری می کند. پس جایگزین مهم برای مقاومت در برابر تجربه ما (پذیرش) است:

●پذیرفتن احساسات و هیجانات ناخوشایند

● نشستن با آنها به جای تلاش برای فرار از آنها

در مثال بی خوابی، برای تمرین پذیرش، بهتر است به جای مقاومت تصدیق کنید که احساس بی قراری، نگرانی یا اضطراب دارید - و به خودتان اجازه دهید که چنین احساسی داشته باشید. بپذیرید که به خواب نمی روید و به سادگی تجربه خود را مشاهده کنید. و از بی خوابی یک فرصت بسازید برای مطالعه یا هر فعالیت سازنده دیگر. رها کردن ذهنی می تواند سیستم را آرام کند و به نوبه خود به شما اجازه می دهد به خواب بروید. این فقط یک نمونه از این است که چگونه پذیرش ممکن است زندگی روزمره شما را تغییر دهد.


برچسب‌ها: پذیرش روانشناختی, دکتر علیرضا اعتمادی, روان شناس, مشاور کرج
+ نوشته شده در 2024/1/2ساعت توسط علیرضا اعتمادی |

در نظر زیگموند فروید و کارل یونگ، اسطوره شناسی (Mythology)، دانشی است که از فرافکنی نمادینِ تجربیات روانیِ نوعِ بشر به وجود آمده است.
به زعم ایشان، اساطیر مملو از حقیقتِ علمی هستند.

پس اگر اساطیر را به عنوان واقعیت ها و وقایع تاریخی در نظر بگیریم، نا مفهوم، کودکانه و بی نتیجه است؛ اما اگر با آنها به عنوان حقایق سمبولیک روبرو شویم، مملو از اسرارِ علمیِ روانشناختی، انسان شناسی و تاریخ شناسی است.


"کاساندرا" در بین شخصیت های اساطیری یونان ، زیباترین دختر پریاموس پادشاه تروآ بود و بسیاری دلباختهٔ او بودند و بخاطر رسیدن به کاساندرا در جنگ تروآ به سپاه پدرش ملحق می شدند.
تا اینکه آپولو، عاشق کاساندرا شد و برای اینکه دل او را بدست آورد به او قدرت پیشگویی اعطا کرد.
اما کاساندرا به عشق او بی اعتنایی کرد و به او پاسخی نداد.

آپولو برای تلافیِ این کار، قدرت پیشگویی او را از او پس نگرفت!

اما او را محکوم کرد که همیشه درست پیشگویی کند، اما کسی پیشگویی‌های او را باور نکند!

کاساندرا بارها سقوط تروآ را پیشگویی کرد، اما در اثر نفرین آپولو، کسی حرف او را باور نمی‌کرد و او را دیوانه می‌پنداشتند.

این رنج کاساندرا، همچون رنجِ آگاه بودن از خطاها و نادانسته گی های انسان هاست، که همواره بر شانه های روانشناسان، جامعه شناسان، فیلسوفان و اهل خِرَد و اندیشه سنگینی داشته.

اینان محکوم هستند به پیش بینی درست و نادیده گرفته شدن این پیش بینی از طرف عوام جامعه.

و به این طریق است که اهل خِرَد و اندیشه همواره نظاره گر تراژدیِ رقت انگیز خطاها، کشمکش ها و حماقت های انسان هایی هستند که زیر فشار جهل و گره های روانی و شخصیتی خویش، پیش بینی ها را نادیده انگاشته و رنجِ مصائب را بر خویش هموار می سازند.

علیرضا اعتمادی
روانشناس شناختی- رفتاری


برچسب‌ها: مشاور در کرج, روانشناس گرج, علیرضا اعتمادی, اسطوره شناسی
+ نوشته شده در 2023/9/4ساعت توسط علیرضا اعتمادی |